خلاصه ماشینی:
"به یکی از ارباب رجوع که پالتوی خیلی گشاد و خیلی قدیمی برتن داشت و از پشت به سرگین غلتان درشتی میمانست رو کرد و پرسید: -خانم چه فرمایشی دارید؟ زن،شتابان جواب داد: -ملاحضه بفرمایید جناب رییس،شوهرم شچوکین که کارمند پایه پنج است،پنجماه آزگار مریض بود و در همان مدتی که، ببخشید در منزل بستری بود و دوا و درمان میشد،بدون هیچ علتی بازنشستهاش کردند.
کیستونف با کج خلقی جواب داد: -بسیار خوب خانم،بنده حرف شما را باور میکنم ولی باز هم میگویم که کار شوهرتان ربطی به ما ندارد.
سپس رو کرد به یکی از کارمندهای بانک و افزود: -آلکسی نیکولاییچ لطفا خانم شچوکینا را شما روشن کنید!
زن اسکناس را توی دستمالی گذاشت و آن را در جیب گشاد پالتو پنهان کرد،سپس لبخند شیرین و مؤدبانه و حتی پرعشوهای بر کنج لب آورد و پرسید؟ -جناب رییس شوهرم نمیتواند برگردد سر کار اولش؟ مدیر بانک به سردی جواب داد: -من باید بروم..."