خلاصه ماشینی:
"اشعاری از رودکی53 من موی خویش را نه از آن میکنم سیاه تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه چون جامهها به وقت مصیبت سیه کنند من موی از مصیبت پیری کنم سیاه *** زمانه پندی آزادوار داد مرا زمانه،چون نگری،سربهسر همه پند است به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری بسا کسا که به روز تو آرزومند است *** چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد هر آنکه ایزدش این هر چهار روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد *** تو رودکی را،ای ماهرو،کنون بینی بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی سرود گویان،گویی هزار دستان بود شد آن زمانه که او انس راد مردان بود شد آن زمانه که او پیشکار میران بود *** تا جهان بود از سر آدم فراز کس نبود از راز دانش بی نیاز مردمان بخرد اندر هر زمان راز دانش را به هرگونه زبان گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند دانش اندر دل چراغ روشن است وز همه بد بر تن تو جوشن است هرکه را ایزدش لختی هوش داد روزگار او را بسنده اوستاد هرکه نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار *** روی به محراب نهادن چه سود!"