خلاصه ماشینی:
"از فریدون توللی طنزی در شیوهء نثر کهن حکایت حسن نبوی،خواجه احمد بکتاش را به اوان خردی،از یاران مکتب بود.
چون خواجه منصب صدارت یافت،روزی حسن به پرسش حال وی شد و گفت: -در این شوکت که تراست،هیچ از ما یاد کنی؟!
خواجه گفت:«بسیار» حسن گفت:«باور نکنم» خواجه،دست ریا،بدامن تورع زد و گفت:«چگونه باور نکنی،که هر شبه به نماز،فراپیش همه یاران،دعا بر تو فرستم» حسن بخندید و گفت:«ای بکتاش!حدیث سوم و صلوة باز نه،که دیرینه دوستان را،بر مسند صدارت،یادی به ازین باید کرد!» قطعه بر خوان تهی،همیشه سبز است جای خوش دوستان غایب!
گره از بند گلو واکن و،آن خرمن زلف بمن افشان،که نزیبد بتو،زیب لچکی سر گیسوی تو،زر خواند و،اندام تو سیم دل من،گر بگذارد بتو،دست محکی لب و آغوش تو،بر کام هوس،هردو خوشست سببی نیست،که بگزینم ازین هردو،یکی همه برجاست به رخسار تو،جز آن خط چشم که گذشته است،از آن حالت موزون،کمکی!"