خلاصه ماشینی:
"تابستان چندسال پیش،در یک کلاس تقویتی ریاضی ثبتنام کرده بودم و معلمی داشتیم که سابقهء زیادی در تدریس داشت و گاه و بیگاه داستانهای جالبی از اتفاقات گذشته نقل میکرد.
وسایل این کلاس خیلی کهنه بود و تخته سیاه رنگورو رفته آن را با دو میخ به دیوار چسبانده بودند.
یکی از میخها هم کمی از گوشهء تخته بیرون زده بود،اما اگر نزدیگش نمیشدی معلوم نبود.
برای جلب توجه شاگردان قیافه متفکرانهای گرفتم و با قدمهای تند از اینور تخته به آنور رفتم و پس از آنکه گلویم را صاف کردم،یک گیرهء لباس،درست زیر میخ کردم.
بعد کتم را درآوردم و آن را به گیرهای که نقاشی کرده بودم و در واقع به میخ آویزان کردم سپس،بدون آنکه به روی خودم بیاورم،شروع به درس دادن کردم.
میدانستم که بچهها حتی یک کلمه از حرفهایم را نمیفهمیدند؛چون چهار چشمی به تخته سیاه خیره شده بودند!
ضامن،یا دست به کیسه است یا دست به یقه!"