خلاصه ماشینی:
"چند روزی از مهر ماه سپری شده بود که روزی آقای ناظم، پس از پایان سخنرانی،در مراسم صبحگاه گفت:«کسانی که مایلند پیک بگیرند،میتوانند فردا پول آن را بیاورند و ثبتنام کنند.
با این تصور،پول پیک را با هربدبختی که بود،تهیه کردم و فردای آن روز به آقای ناظم تحویل دادم.
بعد از چند لحظه،آقای ناظم وارد کلاس شد و بعد از برپا و برجا دادن مبصر،خطاب به بچهها گفت:«خب بچهها!پیکها امروز آمادهی تحویل است.
با این فکر،مرتب آب دهانم را قورت میدادم؛طوری که دیگر نمیتوانستم صبر کنم و فاصلهی رفتن و برگشتن آقای ناظم برایم به اندازی یک عمر گذشت.
من دیگر نتوانستم صبر کنم و به آقای ناظم گفتم: «آقا اجازه!پس پیکها را کی میآورین؟!»آقای ناظم که انگار از این حرف من یکه خورده بود،با قیافهای عبوس و خشمگین گفت:«مگه کوری بچه؟پس اینا چیه که زیر بغلمه؟!» بله،تازه فهمیدم که منظور پیک،همان مجلات کمک آموزشی بوده."