خلاصه ماشینی:
"سرش را کج کرد،کمی دیگر با قلممو اینطرف و آنطرف نقاشی را اصلاح کرد و سرانجام،آن را از روی میز به طرف من سر داد و بیصبرانه پرسید:«خوب،نظرت چیست؟» جواب دادم:«فوقالعاده است.
» مونی قدری بیاراده فریاد زد:«چرند نگو!وسط تابستان هستیم،خرگوش عید پاک اینجا چهکار میکند؟» کمی بلندتر از همیشه زیر لب زمزمه کردم:«من فکر کردم این دو رشتهای که بالا قرار گرفتهاند،ممکن است گوشهایش باشند.
منظورم فقط این است که نمیشود یک تختخواب زیر تو نقاشی کرد که راحتتر باشی؟» بیآنکه حرفی بزند،نقاشی را به طرف خودش چرخاند.
برای همین،با تردید گفت:«به نظر تو هم اینطور است که حالا من باید کمی مجللتر لباس بپوشم که به این تختخواب بیاید؟» جواب دادم:«راستش را بخواهی،بله؛یکچنین تخت شاهانهای یک لباس خواب شاهانه هم میخواهد.
من جا خوردم و فریاد زدم:«آهای!این چه کاری است؟» توضیح داد:«من فقط پرده را کشیدم؛پرده برای کشیدن است!» گفتم:«پردهای که جمع باشد به چه دردی میخورد؟آن وقت اصلا تختخواب پردهدار به درد نمیخورد."