خلاصه ماشینی:
"در طرف دیگر نیز،جوانی میخواست به کمک زن و مجید بیاید،اما جمعیت او را هم گرفته بودند و مانعش میشدند.
مجید به آرامی راهش را ادامه داد تا به وسط میدان رسید.
بدون درنگ ساک را به وسط آب انداخت و خود نیز روی زمین دراز کشید.
دستهایش را آرام به روی سرش کشید و بعد مقابل چشمانش گرفت.
در همان حال که روی دست جمعیت قرار گرفته بود مشتش را گرد کرده بود.
" یکباره چشم مجید در میان آنهمه مردم به پدرش افتاد که او نیز مشتش را گره کرده بود و همراه مردم فریاد میزد: "بمب،ترور،توطئه...
" لبخند روی لبهای مجید عمیقتر شد برای قصهنویس کودکان،شهید حسن نامهرسان(علیرضا شاهی)که به وصل ما رسید: شعر از عشق خدا روی به صحرا کردی هر جایی او پشت به دنیا کردی عشقش که نهان بود به دریای دلت با خون شریف خود هویدا کردی (علیرضا آقا بالائی)"