خلاصه ماشینی:
"برای اولینبار که وارد کلاس شدم،پس از مکث کوتاهی خودم را معرفی کرده سپس از روی دفتر کلاس شروع به حضور و غیاب شاگردان نمودم و قصدم تا حدی شناسایی شاگردان بود که دخترک لاغر اندام و رنگپریدهای توجهام را بیش از حد معمول به خود جلب نمود روی همین اصل اکثر روزها،زنگ تفریح او و کلیهء شاگردانم را زیر نظر میگرفتم، دیر خارج شدن هر روز آن دخترک به منزل در ساعت آخر برایم معمایی شده بود تا اینکه روزی او را صدا کرده و از او پرسیدم که چرا پس از همه شاگردان به منزل میروی افسرده و غمگین در جوابم گفت مجبورم زیرا پیرمرد فقیر و کوری که سر کوچه مدرسه مینشیند پدرم است و من باید عصای دستش شده او را به خانه ببرم و از طرف دیگر باید کاغذهای سفید سطلهای زباله کلاسها را جمع کنم تا بتوانم تکالیف شبم را روی آن بنویسم و این عمل را که نمیتوانم در مقابل شاگردان انجام دهم."