خلاصه ماشینی:
"با نگاهی محجوب و تبسمی معنیدار گفت: خواهر شما هم که در کوچه ایستادهای؟ سری تکان دادم و در جوابش گفت:دلم از گرمای خفقانآور خانه گرفته و اتاقهایش کوره داغ و گرم است،کجا بروم؟لبخند زد و با انگشت به خانه پدرم اشاره کرد و گفت:خانه آنها قدیمی است و چون از گل و خشت ساخته شده در تابستان خنک و در زمستان گرم است؛برو آنجا و استراحت کن.
صبح روز بعد امیر همراه برادر بزرگترش به سوی سرنوشت رفت و من هم برای کار در باغ خودم را آماده نمودم.
روزی از مادر شنیدیم که اواسط هفته امیر برای خداحافظی و رفتن به جبهه،آمده بود.
ناباورانه به مادر خیره شدم و با خود گفتم ایکاش یکبار دیگر امیر را دیده بودم اما دیگر دیر شده بود.
صورت پژمردهء مادر را نوری آسمانی،درخشان کرده بود و برای لحظهای من نیز همراه او حضور عزیز امیر را احساس کردم که به لالایی مادرش گوش میداد."