خلاصه ماشینی:
"به پیرمرد مهربان گفت«آن که جلدش قرمزه میخوام»پیرمرد مهربان گفت«این که جلدش رنگ گونههاته؟» او مرا به خانهشان برد من شدم دفتر مشق او.
روز اول در حاشیه برگهای سفید من:از اول تا به آخر خط قرمز کشید و با همان خودکار،از یک تا چهل شماره زد و آنگاه بالای بالا،در وسط پیشانی هر برگ من نوشت:«به نام خودا»غلط نوشت،اما چون کار درستی بود نه من به او چیزی گفتم نه معلمش.
بعد از آن بارها به آخر رسیدم و تمام سیاه شدم اما او هر بار، مرا از اول تا به آخر پاک میکرد و سفید میکرد.
من پنجههای کوچکش را دوست داشتم که بر سینهام میفشرد و او جلد مرا که قرمز بود.
او باز تمام برگهای مرا پاک کرده بود و این بار حتی آنچه را که وسط پیشانی برگها نوشته بود.
پنجه قشنگش را پیچاند دور قلم و روی برگ اول درست نوشت«بنام خدا»بعد انگشتش را تر کرد و برگ دوم را زد که ناگهان..."