خلاصه ماشینی:
"به هر ترتیبی که بود غذای حاضری ترتیب دادم و با التماس آن را به زینب خوراندم(آخر مگر چند روز میشود اینطوری غذا خورد؟!) ساعت دو و نیم شد،پس چرا این خدیجه خانم نیامد؟(آخر قرار بود او بیاید و زینب را تا وقتی پدرش از اداره میآید نگه دارد تا من بتوانم در کلاس«آشنایی با روشها»شرکت کنم)،وای خدای من حالا چهجوری خودم را به آنجا برسونم؟نیاوران کجا و میدان حسنآباد کجا؟با چی برم؟ خلاصه بعد از مدتی دیدم که زنیب،از شدت خستگی خوابش برده است.
مربی مربوطه کارش را شروع کردم،به هر ترتیبی که بود حواسم را با توجه به مسؤولیتی که در قبال شاگردانم به عهده داشتم متمرکز ساختم،که یکدفعه یکی از معلمین که برای اولین مرتبه در کلاس شرکت میکرد از انتهای سالن صدایش بلند شد و خطاب به مربی مربوطه گفت:مگر روش کاری ما چه عیبی داره که پس از چندین و چند سال تدریس و بعد از حضور در ساعات موظف کلاس،با طی مسافت زیادی در اینجا حاضر شویم؟سکوت محض سراسر سالن را فراگرفته بود،که یکدفعه یکنفر دیگر هم شروع به صحبت کرد،او گفت:مگر شما از مشکلات مردم،باخبر نیستید،همانطور که ما،در قبال شاگردان و شغلمان مسؤولیتهایی داریم،در مقابل خانه و خانوادهمان هم از مسؤولیتهایی برخورداریم."