خلاصه ماشینی:
"صحنهها قطعه مهدی-رضا بدلی 1-مادرم داره گریه میکنه و نمیدونه که دانههای اشکش میافته روی صورت من که روی پاهایش خوابیدم کاشکی منو در گهواره میگذاشت...
آنجا همیشه خواب اونی را میبینم که صورتش از صورت مادر شلوغتره و وقتی میگم بابا...
2-الان دو سه شبه که دیگه اون،همونکه صورتش از صورت مادرم شلوغتره،به خونه نمیاد.
تازگیها خونهمون خیلی شلوغ شده...
امروز مادرم فهمید که من تصمیم گرفتهام بزرگ بشوم.
4-امروز پسر همسایه که با من به دنیا آمده،نزدیک بود از تعجب بمیرد وقتیکه دید من روی اسبم نشستهام و دور باغچه تاخت میکنم...
6-همین چند لحظه پیش یکی از برادران نامهء مادرم را برایم آورد.
مادرم در نامه نوشته (به تصویر صفحه مراجعه شود) است:«میترسم چشمت بزنند...
تو خیلی زود به جبهه رفتهای!...
من لبخند میزنم و فرمانده که صورت بسیار شلوغی دارد،به من میگوید:چند سالته؟...
من نامه مادر را میبوسم،تفنگم را لمس میکنم و میگویم:«هر چهقدر که امشب،دشمن بر زمین بریزم!»"