خلاصه ماشینی:
"پیش از آنکه پیرمرد،لب به سخن باز کند آن دیگری در سلام پیشی میگیرد: -سلام ای حبیب مظاهر!در چه حالی پیرمرد؟ تبسمی شیرین بر لبهای پیرمرد مینشیند: -سلام میثم!کجا این وقت روز؟ حبیب،اسب را قدمی به پیش میراند تا زانو به زانوی سوار دیگر،و بعد دستش را از سر مهر بر شانهء میثم میگذارد و بیمقدمه میگوید: -من مردی را میشناسم با پیشانی بلند و سری کم مو که شکمی برآمده دارد و در بازار دار الرزق خربزه میفروشد...
سایهنشینان از شنیدن این خبر دهشتزا،حیرت میکنند،آرنجها را از زمین میکنند و سرها را بلند میکنند و نزدیک میگردانند تا عکسالعمل حیرت و وحشت را در جهرهء میثم به بیند؛اما میثم آرام لبخند میزند و دست حبیب را بر شانهء خویش میفشارد و میگوید: -بگذار من بگویم.
رشید آرام و بیخیال،اسب را،هی میکند اما پیش از رفتن،نگاهش را بر روی سایهنشینان یمگرداند و میگوید: حخدا رحمت کند میثم را،یادش رفت بگوید: «به آنکه سر حبیب بن مظاهر را میآورد،صد درهم جایزه افزونتر میدهند."