خلاصه ماشینی:
"داستان از این قرار بود که ساعت نه صبح از خانه بیرون آمدم و مسیر خود را به سوی دفتر کارم،در یکی از خیابانهای مرکز دمشق،ادامه دادم.
از آن پس پهلوان از عهدهء انجام دادن هیچ کاری برنمیآمد و حتی برای به دست آوردن روزی خود سخت در تنگنا بود و با آنکه مربی تنی چند از علاقهمندان کشتی شد،تنها توانست زندگی رقتبار خود را ادامه دهد.
مردی که در کنار پیادهرو ایستاده بود،به دوستش گفت: «خبر داری که پهلوان همسر و فرزندش را در آنجا گذاشت و به تنهایی به وطن بازگشت و در این اطراف مسکن گزید و اغلب اوقات به اقامهء نماز و قرائت قرآن در این مسجد پرداخت،جامهء زهد و تقوا بر تن کرد و بهندرت مسجد را ترک گفت؟بارها او را دیدم که در مسجد معتکف و ملازم بود و کمتر با کسی صحبت میکرد."