خلاصه ماشینی:
"بعد از مدتی بلند شدم و کار خود را با گفتن نام خدا شروع کردم و ضمن سلام و احوالپرسی با دانشآموزان خود را معرفی کردم و بیشتر وقتها هم نگاهم به آن دانشآموز بود.
بعد از این کار گچ را برداشتم و روی تخته سیاه یک گاو کشیدم و از بچهها خواستم که صدای گاو را تقلید کنند.
بعد از تمام شدن این ساعت،زنگ دوم خودم جلو در ایستادم و از دانشآموزان خواستم پشت سر من قرار بگیرند تا یک قطار درست کنیم.
و همه با هم صدای قطار درآوردیم و گفتیم«هو،هو،چی،چی»و خودم که جلو آنها بودم،ابتدا همه را به دفتر دبستان بردم و در آنجا مدیر را معرفی کردم و گفتم که هنگام آمدن به دفتر،چگونه باید وارد شوند و اصلا دفتر برای چه کاری است.
پدرش هم به مدرسه آمد که تشکر کند و گفت با این بچه چه کار کردهاید؟ پرسیدم مگر چه شده است؟گفت دیشت کیفش را یک لحظه هم از خودش جدا نکرد و تا صبح در کنار خودش گذاشت و خوابید."