خلاصه ماشینی:
"! این روزها آفتاب چشم را میزند کسی تو را به خورشید اضافه کرده...
امتداد دستهای روییده بر حراء!
م. علوی هیچ دانهای نمیرست و هیچ غنچهای هرگز نمیشکفت،هیچکس به صبح سلام نمیکرد و شب در امتداد یک راه طولانی از نفس باز میایستاد.
تو هرروز خوانده میشوی از زبان مردمی که تو را سپید جامهترین میدانند،در سرزمینی که به رنگ شب است.
تو در زنگبار و اندلس،در طور و سینا،در قلب جنگلهای سبز و شبهای سکوت کویر در نجوای آبشار و عطش درختان خوانده میشوی.
تو خوانده میشوی.
از زبان همهی آیینها و آیینهها و تکرار میشدی مثل یک پژواک در آوای «زبور»،«انجیل»،«تورات»،«اوستا»و«قرآن».
«بهاریترین»کی از راه میرسی؟ از پشت هزار پنجره ردپای تو پیداست.
ای که خورشید در سرخیگونهات رنگ میبازد؛ ای که یعقوب شکیبایی هم به صبوری تو نمیرسد؛ یوسف ما،خوش دارم در نگاهت بنشینم و با تو خدا را بخوانم؛ «من گم کرده راهم،اندکی راه به من تعارف کن» ای راه هدایت..."