خلاصه ماشینی:
"مثل همیشه که در خوابگاه بر تختت دراز میکشیدی و سیگار میکشیدی،مینوشتی و سیگار میکشیدی،به سقف خیره میماندی و سیگار میکشیدی و من میدانستم وقتی به سقف خیره ماندهای،وقتی سیگار میان انگشتهایت -که همیشه کشیده بود و بلند-یا روی در شیشه مربا که جا سیگاریات بود،ذرهذره خاکستر میشود،نباید با تو حرف زد،نباید آرامشت را بههم ریخت،نباید حتی صدایت کرد...
خوب تابستان بود و هندسه دیفرانسیل خنگم کرده بود و تو قلقلکم داده بودی و خل شده بودم و حتی اگر تن صدایم مثل شاملو نبود،باورم شده بود و یک دفعه شروع کردم بلندبلند خواندن:بهار خنده زد و ارغوان شکفت/ در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر/...
قیصر، اگر حالا زنده بودی و اینجا روبهروی جنازه عزیز خودت ایستاده بودی که زیر این پارچه ترمه ضخیم آرام گرفته،با همان موهایت که لخت بود و بلند و اینروزها دیگر مشکی نیست،با چشمهای نجیبت که دیگر نگران نور آزارنده هیچ پروژکتور و فلاش دوربینی نباید باشد برای این همه عکس یادگاری کنار جنازه عزیزت که یک عمر در تمام روزهای"چاه نابرادر، تنها،زندانی زلیخا"،از آن گریزان بودی.
فقط میتوانستم بگویم:"خیلی خوب بود قیصر،خیلی عالی"تا تو بگویی:"الکی!"به خدا نه قیصر"، تا یک روز نوبت به شعر ظهر روز دهمت برسد و تو بغض بترکانی و من نتوانم حتی بگویم"عالی بود قیصر،عالی"و تو بیصدا بباری و به من که چیزی درون سینهام خاموش فشرده میشود،باز بگویی:"الکی"،تا من یک روز،روزها بعد،هفتهها بعد،که لحظههای مرگ پدر را در قصه حلبیآباد بیشناسنامهها برایت بخوانم،باز نمیدانم به یاد کدام بیپناهی،کدام بیکسی، کدام گم شده چو کودکی در هوای مادرم"بغض بترکانی و باز خاموش بباری و مرا هم در آن اتاق تنهاییمان که 71 بود یا 32،51 بود یا 12،به هقهق بیندازی و حتی نتوانم مثل تو بگویم:"الکی بود،الکی!" نگفتی زیباخانم."