خلاصه ماشینی:
"دوستی که کنارم ایستاده بود و او هم دست کمی از من نداشت،بهء شوخی گفت:«راستی یادت میآید،قدیمها،چیزی بهء اسم چای بود که مزهء خوبی هم داشت و وقتی میخوردیم...
در تاریکی دو نفر آهستهآهسته جلو میآمدند؛ حالت آماده باش به خود گرفتیم و پشت درختی سنگر گرفتیم،چون میدانستیم که نیروهای ضد انقلاب در تاریکی بهء انقلابیون حمله میکنند و درمیروند.
پیرزن هم سینی را گذاشت وسط پیادهرو و پیرمرد دو تا از لیوانهارا پر از چای کرد و در حالیکه بهء ما لبخند میزد گفت:«دیدیم ما که کاری از دستمان برنمیآید و نمیتوانیم بیاییم پاسداری و این حرفها،گفتیم برای شماها که چند شبانهروز است توی خیابان هستید،کاری بکنیم».
وقتی رفتند،دوستم گفت: «چیز عجیبی است!اگر یک ماه پیش کسی چنین چیزی را تعریف میکرد،باور میکردی؟اینکه نصف شب،پیرمرد و پیرزنی،راه بیفتند توی خیابان و به این و آن چای مجانی بدهند؟» گفتم:«نه."