خلاصه ماشینی:
"البته برای معاون هر مدرسهای،طبیعی است که تمام صداهای دنیا برایش آشنا باشند!گفت:«برای کار خیر تماس گرفتهام،میخواهم یک وانت کفش کتانی برای بچههای بیبضاعت بفرستم.
» به او گفتم:«امروز این کار را نکنید،بگذارید برای سه روز دیگر که ثبتنام تمام شد.
» چندتایی را باز کردم و دیدم که شمارهء کفشها برای پاهای لاغر و استخوانی بچههای ندار مدرسه خیلی بزرگند،ولی میدانستم که این برای آنها بهتر است.
من دروغ گفتم!روی تمام کاغذهای داخل هر کیسه فقط اسم یکنفر نوشته شده بود،مثلا یک کیسه فقط پر از اسم مهناز غلامی بود و من به این ترتیب،یک قرعهکشی قلابی راه انداختم تا هیچکس از اصل ماجرا باخبر نشود و به قول آن آقا،هیچکدام از این 39 دختر،احساس نکنند که صدقه گرفتهاند.
بعد به سوی بچهها برگشت،با لبخند هدیه را بالا برد و به آنها نشان داد،هدیهای که حالا دیگر همه میدانستند،کفش کتانی است.
من گفتم:«چایچی!من عجله دارم،کارت فوریه؟» نمیتوانستم او را برانم؛چون پدرش همیشه به مدرسه لطف داشت!با تواضع و ادب زیاد جلو آمد و هدیهء باز نشده را به طرف من گرفت."