خلاصه ماشینی:
"بشر به تاریخ لکهدار خویش مینگرد به طفل گمشدهء خود،به آن پناهگاه سرد که باید از پس هر رنگی،به آن پناه ببرد هنوز هم هراسان مرور خاطرات صلح میکند به آن زمان که کودکان به راحتی در میان زنگهای دبستان در میان رنگهای توپ و گیسوی عروسک، بلوغ را با صلح تجربه میکردند.
هیچ کودکی صدای قلب مادر را نمیشنود هر زنی که مادر است و منتظر،میگرید پدر خوب حالیاش هست که طفل را دیگر نخواهد دید و زمان همینطور آرام و مسکوت از«حضور»،طی میشود...
اکنون جوانی است که پشت سیمهای مرز به انتظار است جدا از پدر و مادر و یک عالمه کودک دیگر که باید به آنها یاد دهد، جنگ چیست!
و پیرمردها و پیرزنها عصر تجددی را نمیبینند تا به آن دهنکجی کنند در نمازهای آنها،نه «گل سرخی»هست،نه«پنجرهای»، نه«باد»که صدای اذان را بیاورد آنها تیمم خود را با خاکی میکنند که گاهی رنگ قطرههای خون معنای امید را از آنها میگیرد دیگر کلاه آبیها خستهاند،آن مرد آریایی همچنان میاندیشد که جنگ بین تمدنها..."