خلاصه ماشینی:
"پیرزن یک خانه داشت،قد یک غربیل-البته نه به اندازهء خانه پیرزنی که در قصهء«میهمانهای ناخوانده»بود-کمی بزرگتر که هر صبح و غروب آن را آب و جارو میکرد و بوی خاک و زندگی را برای تو معنا میکرد.
و یک سماور که بهار و تابستان جایش گوشهء ایوان بود و هزار ماجرا که با کارهای مادربزرگ شروع میشد؛از گلوله کردن خاکه زغال گرفته تا «شاد کردن»پنبهها و پختن«داچه»های شب عید و نان شیرمال.
ما هرروز مثل درخت آلبالوی توی باغچه،قد میکشیدیم و بزرگ و بزرگتر میشدیم،و هرروز ما بودیم و مادربزرگ و یک قصهء تازه؛قصهء امیر ارسلان و نخودی،قصهء رستم و سهراب،قصهء یونس و یوسف.
دمدمای غروب،صدای پیرزن مثل نسیم به خانهء ما میریخت:«بچهها،پاشین بیاین!» و آنوقت توی ایوان بساط عصرانه پهن بود،و مادربزرگ که کنار سماور مینشست و چارقد سفید ململش را تا روی زانوهاش میکشید و دود قلیانش را به آسمان فوت میکرد و یک قصهء تازه؛قصههای او هیچوقت تکراری نبودند."