خلاصه ماشینی:
"این اواخر بیشتر حواسش را متوجه کارگردانی تئاتر کرده بود و روی صحنه چندان خبری از او نبود،تا اینکه یکباره و به طور اتفاقی متوجه شدم در دبیرستان دخترانهای ویژهء نابینایان و ناشنوایان مشغول آموزش تئاتر است.
خودم را به یکی از جلسات تمرین او رساندم و گفتوگویی با او صورت دادم که خلاصهاش را میخوانید: اول از همه بپرسم که چه شد به اینجا راه پیدا کردی و شروع این آموزش از چه زمانی بود؟ @میخواستم تجربه کنم.
چهقدر برای کامل کردن این رابطه، از شم تئاتری خود کمک گرفتید؟ @«اشاره»یک زبان است و باید آن را یاد گرفت.
او از دختر ناشنوایی صحبت میکند که آرزو دارد گیتار بنوازد و از اینکه نابینایان در مجموع بیشتر از ناشنوایان با محیط اطراف کنار میآیند و نیز از نوع روابطی که هنگام کار با بچهها برقرار کرده است و...
ایوبی جایی در صحبتهایش اشاره کرد،بچهها از اینکه اجرای نمایش آنها تمام شده بود،ناراحت بودند و گریه میکردند."