خلاصه ماشینی:
"فکر میکردم از آن فحشهایی است که باید به کلاس پنجمیهایی داد که میرفتند پای تخته و چانهی مقنعهشان یک طرفی بود و یک دسته از موهایشان،که از بس شانه نکرده بودند گره خورده بود،افتاده بود بیرون.
آنها هم گریه که میکردند،صورتشان کثیفتر میشد و روی مقنعهشان لک میافتاد و میرفتند و به پشت در کلاس تکیه میدادند.
اما او وقتی پای تخته بود جیغ میزد؛از بس هزار بار یک چیز کوچک را تکرار کرده بود و ما نفهمیده بودیم.
وقتی چشمهایش از زور خستگی پف میکرد و دیگر نا نداشت حرف بزند،ناگهان جیغ میزد و به دانشآموزی که هاجوواج با چشمهای گشاد به او خیره شده بود،میگفت:«نکبت!« هنوز به صداکشی کلمهی«بادام»نرسیده بودیم که یک بار هم این فحش آبدار نصیب من شد!سرم را که از روی دفتر مشقم بلند کردم،چشمهای خستهاش را دیدم که انگار داشت دنبال بلاهت تازهای توی صورت من میگشت.
خستهاز این که معلم کلاس اولیها باشد!"