خلاصه ماشینی:
"خدایی ناید از مشتی پرستار خدایی را خدا آمد سزاوار تو ای عاجز که خسرو نام داری وگر کیخسروی صد جام داری چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟ ز دست مرگ جان چون برد خواهی؟ که میداند که مشتی خاک محبوس چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس مبین در خود که خودبین را بصر نیست خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست ز خود بگذر که در قانون مقدار حساب آفرنیش هست بسیار زمین از آفرینش هست گردی وزو این ربع مسکون آبخوردی عراق از ربع مسکون هست بهری وزان بهر این مداین هست شهری در آن شهر آدمی باشد ز هر باب تویی زان آدمی یک شخص در خواب قیاسی باز گیر از راه بینش تو این مقدار خود را ز آفرینش ببین تا پیش تعظمی الهی چه دارد آفرینش جز تباهی به بین گیتی کزین سان پایمالست (13) خداونید طلب کردن محالست گواهی ده که عالم را خدائیست به نر جای و نه حاجتمند جائیست خدایی کادمی را سروری داد مرا بر آدمی پیغمبری داد ز طبع آتش پرستیدن جدا کن بهشت شرع بین دوزخ رها کن چو طاووسان تماشات کن درین باغ چو پروانه رها کن آتشین داغ مجوسی را مجس پر دود باشد کسی کآتش کند نمرود باشد در آتش ماندهای وین هست ناخوش مسلمان شو مسلم گرد از آتش خسرو پرویز پس از دیدن نامه پیامبر (14) به«باذان» که از ظرف او، فرماندار و حاکم یمن و امیر ایرانی بود، دستور داد که دو نفر را به نزد این مرد حجازی (منظور رسول الله(ص)است)بفرست تا او را به نزد من آرند«باذان»دو نفر را به نامهای بابویه دبیر و کاتب وی و خر خسره را با نامهای به نزد پیامبر اسلام0ص)فرستاد و به«بابویه»دبیر خود سفارش کرد، اخبار و احوال پیغمبر را پیش از مبادرت بهر کاری تحقیق کند و به او گزارش دهد."