خلاصه ماشینی:
"»میگفت هرگز نباید روی زمین بخوابم و خودش یک تختخواب چوبی برایم سر هم کرده بود که وقتی رویش دراز میکشیدم،صدای جیرجیرش بلند میشد.
میدانستم که بعد میرود گوساله را کمی دورتر میبندد و دستی به سر و گوشش میکشد و آن وقت به صرافت میافتد که ظرف شیری را که صبح دوشیده،بدهد به مشد خانم تا چهارزانو بنشیند بالای تلار و با آن ماست بزند یا دوغ درست کند و کرهاس را بریزد توی یک کاسهی چینی سفید و برای من کنار بگذارد.
بعد میپرسد ببیند کسی کاری دارد یا نه؟که اگر کاری نداشتند،بنشیند روی پلهی ایوان و چپقش را چاق کند و همانطور که به نقطهای دور و نامعلوم خیره میماند،به آن پک بزند.
پشت به من،خم شده بود و داشت علفهای روی مرز را تندتند میبرید و توی کیسه میانداخت.
از دور،توی خم یکی از مرزها دیدمش که کیسه را روی پشت گذاشته بود و داشت فرار میکرد."