خلاصه ماشینی:
"پیرمرد سالهای سال کار کرده بود و حال آنقدر پیر شده بود که دیگر کاری از او برنمیآمد.
این بود که برای گذراندن زندگیش به پسر و عروسش کاملا وابسته شده بود و آنها این را،بار بزرگی توی زندگیشان احساس میکردند.
مرد گفت که به بازار خواهد رفت و یک سبد بزرگ بافته شده از چوب بامبو،خواهد خرید تا با آن پدر پیرش را به نقطه دوردستی ببرد.
به محض اینکه پدر برای خرید سبد به بازار رفت،پسرک از مادرش پرسید:«مادر،چرا میخواهید پدربزرگ را دور بیندازید؟» مادرش با دستپاچگی جواب داد:«نه،نه!ما نمیخواهیم او را دور بیندازیم.
این است که پدر تصمیم گرفت پدربزرگ را به جایی ببرد که بیشتر ازش مراقبت کنند.
پیرمرد با دلواپسی پرسید:«چه خبر شده؟مرا توی این سبد گذاشتی که چه کار بکنی؟» مرد پاسخ داد:«پدر،نمیدانی که من و زنم دیگر نمیتوانیم از تو مراقبت کنیم."