خلاصه ماشینی:
"در میان شنزاری افتاده بودم و کودکم "نایما"در کنار من نشسته زاری میکرد.
از دیدن شمشیرها و شلاقهائیکه بدست"حرامیان"بود موقع خود را درک کردم.
پیشآمدها باندازهای تند رویداده بود که از اندیشه من پیشی میگرفت.
تنها حرکتی که از من ساخته بود با کوشش زیاد انجام دادم.
اما آرامش او فزاینده طوفانی در روح من بود.
صدائی که حتی از من،از مادرش نیز وحشت داشت!صدائی که در میان دژخیمان خونآشام بسختی از گلو درمیآمد.
"یوما،آب!" بخود لرزیدم!اینک چه کنم؟درین ریکزار خشک و در میان تازیانهها و شمشیرها، آب چگونه توانم یافت.
یک لحظه اندیشهام بپرواز آمد و همچون گوشهای از یک خواب شیرین،موجگونهای از رودخانه مکان قبیله را که در میان جنگلهای سرسبزه با زیبائی هر چه تمامتر به بستر پهناور خود میلغزید،بخاطر آوردم.
اما در این ریگزار!از چه کسی آب بخواهم!از سیاهان رنجور در بند؟!یا از"حرامیان"؟!،آن انسان ربایان بی عاطفت و آن همنوع شکاران بیرحم و مروت!"