چکیده:
مقاله حاضر در پی پرورش این مدعا است که، اختلاف دو صاحب نظر در ایران معاصر، یعنی عبدالکریم سروش و محمد تقی مصباح یزدی، ناشی از تناقضات حکمت متعالیه است. در نتیجه این تناقضات، یکی از روش حکمت متعالیه به دوری از آن رسیده و آن دیگری با نزدیکی به محتوای حکمت متعالیه مفسر رسمی آن گشته است. این اختلاف در حالی صورت گرفته است که، این دو اندیشمند در آغاز انقلاب به اتفاق در برابر مارکسیستها موضعگیری کرده و اتفاق نظر داشتهاند؛ اما به مرور و با توجه به تناقضات درونی حکمت متعالیه به تدریج از همدیگر فاصله گرفته و این دوری نتایج متفاوتی را موجب شده است. جدای از این نتیجهای که نویسنده گرفته است در نوشته حاضر برخی ظرفیتهای اجتماعی و سیاسی حکمت متعالیه نیز به صورت ضمنی مورد اشاره قرار گرفته و سیر تکوین حکمت متعالیه نیز به صورت مختصر اشاره شده است.
خلاصه ماشینی:
"در عین حال وجود پاره ای شباهت های آرمانی (مهدویت) و برنامه ای (عدالت) که در آرای شارحان مکتب تفکیک (به خصوص محمدرضا حکیمی) و برخی حاکمان جدید (از جمله محمود احمدی نژاد) و رابطه این حاکمان با محمدتقی مصباح یزدی، ما را بدین نتیجه میرساند که، آنچه اکنون در ایران در جریان است، تلاش برای جمع دو مکتب تاریخی تفکر در ایران (مکتب مشهد و مکتب اصفهان) و دو ایدئولوژی متفاوت (حکمت متعالیه و مکتب تفکیک) است؛ که در بهترین حالت یک تمنای سیاسی محال است و نه تئوری نظری ممکن.
1. باید در این گفته نویسنده تأمل بیشتری صورت گیرد که، صدرالدین شیرازی معروف به صدرالمتألهین، صرفا دو مکتب اشراقی و مشائی را به هم نیامیخته تا فلسفه به گفته نویسنده التقاطیای با نام حکمت متعالیه ایجاد کند، بلکه ملاصدرا با آگاهی از تواناییهای هر یک از مکاتب فلسفی موجود در تمدن اسلامیو خلأهای موجود در آنها تلاش کرد با آمیخته کردن این هر دو و نیز بهرهگیری از آموزههای دینی و در بخشهایی کلام، گونه دیگری از حکمت را پدید آورد که بتواند پاسخگوی مسائل انسان معاصر وی باشد.
آیا میتوان روش را با محتوا با یکدیگر برابر نشاند و یک مکتب را به تناقض متهم ساخت؟ چیزی که نویسنده سودای آن را در سر میپروراند آن است که، آنچه باعث دوری مصباح یزدی و عبدالکریم سروش، دو شاگرد حکمت متعالیه در ایران معاصر، شده است تناقضات درونی خود حکمت متعالیه است و نه چیزی دیگر."