خلاصه ماشینی:
"وقتی اسب سفید و تنومند برای اولین بار به شرکت پخش شیر پرونسویل آورده شد برای خود اسمی نداشت.
پییر همانطور که روی گاری مینشست هر روز میگفت: «صبح بخیر» و ژوزف سرش را برمیگرداند.
در طول این مدت سبیل بلند و پرپشت پییر کاملا سفید شده بود.
گاهی هم با شنیدن صدای چرخ گاری پییر به روی سنگفرش خیابان فریاد میزدند:«آهای پییر،امروز یک شیشه شیر اضافه بذار.
اما جکینز که علاقه شدیدی به پییر داشت،او را از این کار معاف کرده بود.
اما وقتی کارشان به پایان میرسید،زمانی که پییر لنگلنگان از شرکت بیرون میرفت و ژوزف سرش را پایین میانداخت و بهندرت حرکت میکرد آثار پیری در وجودشان مشخص میشد.
جکینز، تو متوجه نیستی؟» جکینز آهسته روی شانهاش زد و گفت:«ما یک اسب خوب دیگه مثل ژوزف برایت پیدا میکنیم.
» اما پییر خیلی زودتر لنگزنان به طرف خیابان سرازیر شده بود."