خلاصه ماشینی:
"منو برد به سالهای دور،سالهایی که اوج بازیگریمان بود و صد البته ابی از من بهتر بازی میکرد.
اگه پردهء آتشنشانی میافتاد،همه چیز را در مسیر خودش له میکرد:بیشتر از چند تن وزنش بود.
اجرا شروع شد،نیمههای نمایش،من و ابی هردو روی تخت زندان دراز میکشیدیم و تختها درست زیر پردهء آتشنشانی بود.
در عمل و حرکتی فی البداهه و پشت به تماشاگر طوری که کسی متوجه نشه،پرسید:«درویش چرا میزانسن(حرکت و عمل)رو عوض کردی؟»من هم یواشکی گفتم از افتادن پردهء آتشنشانی روی سرمان ترسیدم.
من نمیدانستم چه کار مییابد بکنم؟ برم و زیر پردهء آتشنشانی و روی تخت خودم درازم بکشم یا نه؟مردد به ابی نگاه میکردم،اما او بیخیال و با آرامش دراز کشیده بود و دیالوگهایش را میگفت و هیچ اثری از ترس و این جور چیزها نداشت.
به ناچار رفتم و کنار ابی، روی تخت خودم دراز کشیدم،دیالوگها را که میگفتم، آهسته به ابی اعتراض میکردم،البته تماشاچی متوجه نمیشد و اون بیخیال بود."