خلاصه ماشینی:
"توجهت به پوستر کودکی جلب میشود که زبانش را بیرون آورده و قیافهای مضحک به خود گرفته است.
اما وقتی توی آیینه چشمت به خودت میافتد،خنده روی لبت خشک میشود.
به آیینه که نگاه میکنی،میبینم که انگار سرخی روی قاب،بر گونههایت جاری میشود.
وارد اتومبیل میشوی آیینه را به دقت تنظیم میکنی و به راه میافتی.
صبح شنبه که سر کار میروی،همهاش توی این فکر هستی که چطور میتوانی به زاهدی بگویی که اگر او بتواند کمی زبانش را ملایمتر کند و احترام بزرگی و کوچکی را هم نگه دارد،آن وقت تو هم خیلی دوست داری که در جلسه شورای مدیران روز دوشنبه از مدیرکل خواهش کنی که او را به عنوان مشاور به واحدتان منتقل کند.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) چند نکته چاپ داستانها در بخش«فرصت سبز»لزوما به معنی کامل و بیعیب بودن این داستانها نیست."