خلاصه ماشینی:
این چالشی است که درغرب خوانندگان جان بارت،دونالدبارتلمه و کورت و انگات که اصول و قراردادهای رآلیسم سنتی یاساده را برای بیان دقیق و پیچیدگیهای انسان نارسا میدانستند، (به تصویر صفحه مراجعه شود)پس از خواندن داستانهای کارور در دهه هشتاد قرن گذشته تجربهکردهاند،و بعید نیست خوانندههای همتای آن ادبیات در اینجا نیز آنرا تجربه کنند و این چیزی است که در مورد رمان چراغها را منخاموش میکنم خانم زویا پیزاد صدق میکند.
رمان چراغها را من خاموش میکنم،نهرمانی اجتماعی است و نه حتی به معنای اخص آن،روان شناختی،هرچند ابعاد روان شناختی شخصیت اصلی داستان-کلاریسآیوازیان 38 ساله-به تدریج،اما نه در لایههای بسیار ژرف آن بر ماآسکار میشود.
کلاریس به هیچ وجه نشان نمیدهد که برخورد و(به تصویر صفحه مراجعه شود)برداشت خودش با خانم سیمونیان چیست،فقط قرباغهها هستندکه قور میزنند و وقتی که خانم سیمونیان عصبانی میشود و باصدای بلندتری،بازگست امیلی به خانه را طلب میکند،باز هم اینقرباغهها هستند که بلندتر ازپیش قور میزنند و در همان صفحۀ 15وقتی پای تهدید مادر بزرگ امیلی به میان میآید،باز قورباغههاهستند که دیگر صدا نمیکنند خوب است این نکته را از خود کتاببشنویم؛میگوید:«دستش را جلو آورد.
اماتلاش پیرزاد انگار به تمامی متوجه آن است که به عریانترین،بیپیرایهترین و زندهترین نمونه فارسی که ناگزیر نزدیکترین نمونهبه هستۀ مرکزی و گفتاری این زبان هم هست،راه برد و سالمترینجلوۀ آن را برگزیند،و ظاهرا خودش هم انگار میداند که دارد چهمیکند؛چون بارها و بارها در کتاب خود متذکر میشود که این کلمهکه درفلان جا به کار بردم،همان نبود که من به طور معمول به کارمیبرم .