خلاصه ماشینی:
"شنوندگان مسافر بر در روشن از نور ماه ضربهای نواخت و پرسید:«آیا کسی آنجا هست؟» و اسبش در سکوت علفهای جنگل سرخس زیر پاهایش را لفلف جوید و پرندهای از میان برجی کوچک در بالای سر مسافر به آسمان پر کشید و مسافر دیگر بار ضربهای بر در کوفت و پرسید: «آیا کسی آنجا هست؟» اما هیچ کس به او پاسخ نگفت و هیچ سری از میان پنجره قاب گرفته با برگ به سوی او که در آن نقطه مبهوت و بیصدا ایستاده بود خم نشد و در چشمان خاکستریش نگاه نکرد تنها انبوهی از شنوندگانی سایهوار که آنگاه در درون آن خانه متروک زندگی میکردن در سکون نور ماه به آن صدا از دنیای آدمها گوش فرا دادند و در زیر شعاع کمرنگ نور ه از پلههای تاریک به سمت تالار خالی از سکنه میرفت جمع شدند و در حال و هوایی یکه خورده و به تلاطم افتاده از بانگ مسافر تنها به آن صدا گوش فرا دادند و او در قلبش شگفتانگیز بودن سایهها را احساس کرد وقتی که اسبش تکانی خورد و در زیر آسمان ستارهدار و پر شاخ و برگ ریشههای زمین زیر پاهایش را سرچین کرد سکوت سایهها فریاد مسافر را پاسخ گفت زیرا که ناگهان مسافر این بار حتی بلندتر از پیش ضربهای بر در نواخت و سرش را بالا گرفت و گفت: «به آنان بگویید من آمدهام."