خلاصه ماشینی:
"جنگیدن در این نگره،نوعی اثبات حضور خویشتن و تداوم در زمان و مکان است که در هر فرهنگ و قومی دلالتهای خاص خود را دارد و دلالت آن برای ما که هشت سال نبرد را پشت سر گذاشتیم،عبارت بود از حفظ یک«ارزش»، یک«مفهوم»و یک«معنا».
ننجون قاب عکس توی دستاش بود که آمد توی ایوان.
زن همسایه بغض کرد،پرسید:«همه را این چهار سال جمع کردهای؟!»حسن با انگشت سبابهاش جای امضای ولی را نشان داد گفت:«نگذاشتهام عمهها امضا کنند،گفته بودند حتما باید خود بابام امضا کند.
زن همسایه گفت:«شیرین بود؟»چه میخواهد از جانتان؟» ننجون رفت پای قاب عکس ایستاد و چنگ انداخت توی دستهایش.
حسن بلند بلند خندید و برای دخترعمهها گفت:«دارد بابا را از دور میبیند»نزدیکتر که شد،حسن زل زده بود به مرد و صدای نفسهای بلندش توی همهمه گم شده بود.
زنها روی دست بلندش کردند و گونههای مرد خیس شد و پسر را فشار داد توی سینه و گذاشتاش سر شانه..."