خلاصه ماشینی:
بر اثر این رفتار خشونتآمیز چیزی نمانده بود که بتهوون یکباره از هنر و موسیقی بیزار شود و برای همیشه آنرا رها کند.
دربارهء مادرش در یکی از نامههای خود مینویسد:«او چقدر برایم خوب بود،مایهء عشقم و بهترین دوستم بود،آیا در آنوقت که من میتوانستم نام عزیز مادرم را صدا کنم و او هم میتوانست صدای مرا بشنود خوشبختی چه کسی بپای من میرسید؟» (1)- Ludwig Van Beethnven (2)- Bonn مادر بتهوون به بیماری سل مرد و خود بتهوون هم خیال میکرد مسلول شده است و از این خیال همیشه رنج میبرد و علاوه بر خیال رنجآور این بیماری،اندوه عمیق و کشندهیی بر او چیره شده بود و هر دو با بیرحمی بسیار او را میآزردند.
در آن چمنزارهای مخمور با سفیدارهای مهآلودشان،با بیشهها و بیدهاشان،با درختهای میوهشان که ریشههای خود را از جریان خاموش و تندگذر«راین»آب میدهند در آنجا که دهکدهها،کلیساها، و حتی گورستانها با نرمی و کنجکاوی بر روی ساحل رود بزرگ خم شدهاند،در آنجا که«هفت کوه»با رنگهای آبی تیره،تصویر طوفانی خویش را در افق رسم کردهاند و بر روی آنها سایههای غریب کاخهای فروریخته و قدیمی جلوه میکنند،در آنجاست که رؤیای دل پاک بتهوون تشکیل یافته،و به این سرزمین است که دل جان و او همیشه وفادار مانده و تا آخرین دم همیشه آرزو داشت که بدان باز گردد و هرگز نتوانست.
گوشهایش شب و روز صدا میکردند بعلاوه دردهای شدید معده هم او را ناراحت میداشتند:تا چند سال درد خود را بهیچ کس حتی بنزدیکترین دوستان خویش نمیگفت،از همه مردم میگریخت تا کسی از بیماری او آگاه نشود،این راز وحشتناک را تنها در سینهء دردمند خود مخفی میداشت اما در سال 0181 دیگر نتوانست خاموش بماند و آنرا برای دو نفر از دوستانش که دکتر«وگلر»و«آماندا»ی کشیش نوشت.