خلاصه ماشینی:
"(17) به هر جهت، آدم با و جود خردیش در قیاس با افلاک و سماوات و ارض و جبار، چیزی در وجودش داشت که او را مستعد پذیرش عشق ساخت و این عشق نهتنها در وجود آدم، بلکه در وجود «ملک»(18) همچنان شوری انگیخت، که رشک ابلیس را برانگیخت: «عشق اول به دل سوخته آدم زد/ مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد در دل و جان ملک شور قیامت افتاد/ زان نمک کز دل خود بر جگر آدم زد تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس/ مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد صائب از عشق چه سان قامت خود راست کند/ که فلک از ته این بار گران پس خم زد» ج4 ص 1636 و تعبیر «عشق ازلی» از همین جا در ادبیات عرفانی ما وارد گشته است: «دادهام دل را به دست عشق در روز ازل/ یوسف بیجرم در زندان نمیباشد مرا» ج 1 ص 73 اما چگونگی و کیفیت ایجاد این عشق ازلی را باید در «معشوق» جست؛ ما در عشقی که از روز اول آدم را گرفتار خود ساخت، این همه شعر پر«سوز و گداز» بر زبان و قلمش ریخت، هنر را آفرید و زیبایی خلق کرد، همان حسن است و جمال؛ و به راستی این آدم بیچاره - یک مشت خاک - تکلیفش در مقابل آن هممه حسن و جمال چه بود، جز دلدادگی و عشق؟ «مشت خاک ما چه باشد پیش شوخیهای حسن/ این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریخت» ج 2 ص 471 آری از یک تجلی جمال لایزالی معشوق، شوری در جان آدم افتاد، و معشوق ازلی پس از این تجلی و پس از آن یک «نظر» به یکباره روی در تتق غیب کشید و «لن ترانی»(19) گویان، داغ حسرت بر دل آدم نهاد و از چشمها پنهان شد."