خلاصه ماشینی:
"*(قطعه)* آن شنیدی که مردکی میگفت پدر من وزیر خان بود است گفتمش با توام مضایقه نیست خود چنان گیر کانچنان بود است هیچکس دیدهء که گه میخورد کین بعهد قدیم نان بود است میرصیدی شد بگه از خرام تو تغییر حالها از جا درآمدند بگلشن نهالها آئینه تار و آینهداران تمام لال طوطی چه یاد گیرد از این بیکمالها دیروز ساده بود چو گل روی نازکت جای نگاه کیست بر آن چهره خالها گر موی آن میان نشدی باعث سخن بیکار بود دقت نازک خیالها بوئی ز برگ گلبن مقصود ما نداشت چیدیم دسته دسته گل احتمالها روزی که پا بدایرهء عشق مینهاد (صیدی)شمرد وصل تو را از محالها و له در غبار دل هوسها را نهال کردیم پا در جناب خویش بردیم آرزوها را بخاک و له بطرهاش چه نشان جویم از دل پردرد که با سیاهی شب در نظر نیاید گرد ز گلرخان بتو دارد نظر بهار امروز چو غنچهء که بگلشن شکفته باشد فرد برنگ زرد مکن تکیه چون گل رعنا که عشق رنگ نگیرد بخود چه سرخ و چه زرد و له در چمن سوختم از رشک چو دیدم گل داشت بهمین رنگ قبائی که تو در بر داری و له ایکه میپرسی که رنگ عالم ایجادبست؟ آنکه بوی هر چمن را بیگره بر باد بست بیکسیها خوار نگذارد شهید عشق را بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست و له چه میپرسی که در چاه زنخدانش دلت چونشد حبابی بود و در گردابی افتاد و دگرگون شد میرزا محمد سعید زاهد بهوای خلد سرگردان است دوزخ محک تجربهء مردانست گویند که درد و غم نباشد ببهشت ملومم شد که جای بیدردانست *(حکایت)* روزی سلطان محمود غزنوی بدار الشفا رفت."