خلاصه ماشینی:
"آری من یک درخت هستم با ریشههایی در خاک و شاخههای بلند در کنار ابرها و تنها چیزی که به من تحمیل شده طنابی است که انسانها به یکی از شاخههایم آویزان نمودهاند نو گاه گاهی در رابطه با آن در نزدیکی من دور هم مینشینند و باهم صحبت و بحثی میکنند که پس از آن صدای گریهیی بلند میشود و متعاقب آن سر فردی را درون حلقه طناب قرار میدهند و او را در میان زمین و آسمان آویزان مینمایند.
در مدتی که اینجا هستم نسلی که بعد از نسل پیشین میآمد،ایدهیی جدید را جایگزین قبلی مینمود اما در یک ایده همهی آنها مشترک بودند که اصلا و ابدا شاخههایم نمیبایست توسط کسی شکسته شود یا تبری بر تنهام فرود آید که این ایده هنوز هم متداول است زیرا آنها بر آن باورند که بعد از صدمه دیدن من بلیه و حوادث وحشتناک ناگهانی بر آن منطقه حادث میشود."