خلاصه ماشینی:
"مرد بوی سفر میداد،بوی جاده،بوی باران،گفته بود سالهای پیش ایران را ترک گفته؛تنها به این علت که گمان داشته هرچه در آن دورهاست اصل است.
خم شد و از داخل داشبرد پاکت سیگار را درآورد با فندک ماشین روشنش کرد و میان لبهای نیمه باز او جا داد: -حیف از این هوا نیست که...
برای اینکه باور کند از تنهایی درآمده و آنچه حس میکند حقیقت است نه رؤیا،به حلقهاش نگاه کرد: -دیگر تنها نیستم،نیستم.
خود را به سمت او کشاند و بازو بر بازویش انداخت: -چرا دریا را نشانم نمیدهی؟ مرد غرید: -برای اینکه مرداب پر از نیلوفر است.
هزاران هزار نیلوفر آبی،سیاهی مرداب را پوشانده بود و در میان سکوت و آرامشی آبی،شکوه کلبهای به چشم میخورد -باور کردنی نیست،واقعا این کلبه مال توست؟!
بعد از تصادفی که منجر به مرگ پدر و مادر و تنها برادرش شده بود سالها بود که به تنهایی زندگی میکرد و همیشه هم بر این باور بود که کسی را با او کاری نیست."