خلاصه ماشینی:
"مرد باور دارد که تن سپردن به عادات متداول و قید و بندهای سنتی،جز نادیده ماندن و غلتیدن در ادبار مورثی،باری دیگر به همراه نخواهد داشت و اگر زن دست او یا مرد دیگری را بگیرد و به کلیسا بکشاند تا خطبهی عقدی میان آنها جاری شود،همان تن به لجنزار زندگی سپردن است و زمان زن یا هر کس دیگری میتواند جهان کرم وارهی تنیده شده در هستی را به حیرت وادارد و معنایی تازه به زندگی دهد که دست به کاری غافلگیر کننده زند،مانند این که با تیری خود را خلاص کند؛طرفه آن که این موعظهی سرخوشانهی به ظاهر تمسخرآمیز،برای خودش کارامد میشود و در آنی که زیر دوش گرمابه غبار از خاطر میشوید،با تیری خود را از قید حیات رها میسازد و اینک زن،راوی حس و حالهای برههای از زندگی خودش و اوست که در اتاقی نزدیک به آبریزگاه مسافرخانهای اتفاق افتاده است!
پس این گفتار پی جوی چهارچوببندی برای کار نامبرده شده در بالا نیست،بلکه به یاری کلید گشایشی که نوشته به دست میدهد،که همانا پررنگسازی نام«اسکار وایلد» (1900-1854)،نویسندهی ایرلندی،و سرگرم ساختن شخصیت نمایشی مرد به خواندن کتابی از او است،تلاش میکند تا با بازخوانی برخی اندیشههای وایلد، همبسته با نمایشنامهی«آسمان روزهای برفی»،شناختی از آن و البته چگونگی اجرایش پیش روی نهد؛چه،هیچ سنجهای بهتر از دادههای خود اثر برای واکاوی نیست!"