چکیده:
در ادب فارسی، کمتر شاعری توان هماوردی با سعدی داشته است. شخصیت توانمند، استادی مسلم در شعر، تاثیر پردامنه، و لطیفه پردازی دل نشین سعدی تنها اندکی از بسیار هنرهای مقبول عام اوست. ارباب نقد شخصیت فرد و بی نظیر و شعر افسونکار او را ستوده اند.
وی، در پرتو فصاحت بی چون و چرای خود، نزد عام و خاص، استاد سخن شمرده شده است. بی گمان، به این ستایش ها، به راحتی می توان اظهار نظرهای تحسین آمیز بسیار دیگری افزود. با این حال، از آنها چندان چیزی جز تعریف و تمجید حاصل نمی شود. شگفت آن که نقدهای موجود در باره سعدی، در توضیح این وصف های فریبا ولی مبهم، چندان کمکی به ما نمی کنند. این سوال به ذهن خطور می کند که چرا شخصیت فرد و افسونکار سعدی موضوع مطالعه مستقل نشده است. در همین جهت، می توان پرسید که شخصیت سعدی از خلال اشعار او تا چه اندازه شناختنی است. به عبارت دقیق تر، از کاوش در آثار سعدی به جستجوی نظر او در باره شخصیت خود چه حاصلی به دست خواهد آمد؟ مقاله حاضر نخستین گام در جهت چنین کاوش و نیز کوششی است یرای رسیدن به پاسخ این پرسش. اگر هدف هرگونه پژوهش زندگی نامه ای، به قول نادل، این باشد که «پیچیدگی های هستی را ببینیم بی آن که مدعی یافتن پاسخ برای معماهای حیات باشیم»، باید گفت که از این راه می توان بر پیچیدگی های شخصیت سعدی پرتوهایی افکند...
خلاصه ماشینی:
"در این تحقیق، نشان داده خواهد شد که بهرهجویی از چنین انگاره مجازی غالبی برای کاوش در شخصیت سعدی بس سودمند است، چون دست کم یکی از این انگارههای غالب از خلال حیات خود شاعر پدید میآید و در زبان مصنوع و تصویری یا ساده او بازشناختنی است و آن سفر است.
در نظر مردی با روحیه اهل عمل، برای جستجوی کمال مطلوب، تنها سیر آفاق مناسب است نه به کنج عزلت نشستن و مگر نه این است که سعدی خود، در باب دوم بوستان، در حکایت مردی که پسر خویش را در سفری گم کرده بود، این معنی را بیان میکند: یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله ز هرخیمه پرسید و هرسو شتافت به تاریکی آن روشنایی بیافت چو آمد بر مردم کاروان شنیدم که میگفت با ساروان و پدر دلشاد بانگ بر میآورد که: ندانی که چون راه بردم به دوست هر آنکس که پیشآمدم گفتم اوست از آن اهل دل در پی هر کسند که باشد که روزی به مردی رسند برند از برای دلی بارها خورند از برای گلی خارها _______________________________ 30 ) اشاره به حکایت اول از باب نهم بوستان: شبی در جوانی و طیب نعم جوانان نشستیم چندی به هم چو بلبلسرایان چو گل تازهروی ز شوخی در افکنده غلغل به کوی تا آنجا که از زبان پیر گوید: نزیبد مرا با جوانان چمید که بر عارضم صبح پیری دمید..."