خلاصه ماشینی:
"تا میانهی دهه 0791،سیر زندگی کلتس جوان زیاد مشخص نیست و به چند لحظهی کلیدی خلاصه میشود:دلتنگی فزاینده به دلیل زندگی شهرستانی در شهر کوچک مس3،فرار به استراسبورگ، سفر به نیویورک و بعد افریقا،کشف تئاتر(با تماشای نمایش مدهآ اثر سنکا4با بازی ماریا کازارس5،و نمایش مجاره اثر ماریوو6به کارگردانی پاتریس شرو7)و سرانجام اقامت در پاریس پس از اعتیاد به مواد مخدر،خودکشی نافرجام و طی کردن دورهی ترک اعتیاد،میتوان با استفاده از اسناد و گفتوگوها(کتاب بخشی از زندگی من،مجموعه گفتوگوهای کلتس)این خطوط کلی را دقیقتر ترسیم کرد،اما کلتس زندگینامهای ندارد که بهوسیلهی آن بتوان«عدم تعادل»او که محرک اولیهی آثارش است را دریافت.
به این ترتیب،میتوان یکی از ایدههای قوی تئاتر کلتس را درک کرد:آگاهی از اینکه سرنوشت انسان بهطور عام(و سرنوشت سیاهپوستها،عربها و غیره بهطور خاص) از نوعی بیعدالتی بنیادین جدانشدنی است: مردن یعنی زندگی کردن.
کلتس در زندگیاش نیز مشغول دیالوگی دائمی با خودکشی بوده است،دیالوگی که از همین نظرگاه ناشی میشوداین موضوع در آثار کلتس هم انعکاس یافته است:نقطه شروع بارانداز غرب(اقدام به خودکشیی کسی که بههرحال،اساسا میخواهد «برود»)،تنها راه ممکن گریز برای روبرتو زوکو(او با انداختن خود مقابل خورشید درخشان خودکشی میکند)و تصویر زندگییی ایدهآل(روکن که در ابتدای سالینجر خودکشی کرده است،در آخر،تنها پرسوناژ واقعا«زنده»نمایشنامه است)؛همچنین در بخشی چاپ نشده از«روز قتلها در داستان هملت»،میتوان دید که کلتس مونولوگ هملت را افراطیتر میکند تا این مونولوگ بهطرز روشنتری درباره خودکشی باشد."