خلاصه ماشینی:
"یکی از شعرای آن زمان بنام "ابو عطاء افلح بن یسار الندی"متوفای سال 180 هجری،که عصر امویان و عباسیان را درک کرده در مقایسه این دو عصر،آرزو میکند که: یا لیت جور بنی مروان دام لنا و لیت عدل بنی عباس فی النار8 "ای کاش ظلم بنی مروان بر ما همچنان ادامه داشت و ای کاش عدل بنی عباس در آتش فرومیسوخت"گویند منصور روزی از دوست دوران کودکیش"عبد الرحمان آفریقائی"پرسید:"کیف سلطانی من سلطان بنی امیة؟عبد الرحمن پاسخ داد:"ما رایت فی سلطانهم شیئا من الجور الا رایته فی سلطانک"9 در دوران سلطنت آنان هیچ ستمی نبود که در سلطنت تو ندیده باشم همین عبد الرحمان که از بیدادگری و بدرفتاری حکام بنی عباس در آفریقا به تنگ آمده بود،برای دیدن منصور از آفریقا به بغداد آمد،مدت یکماه بر در کاخ منصور به انتظار نشست تا به زحمت توانست روزی به او دسترسی پیدا کند،منصور همینکه به او اجازه ورود داد به او گفت:برای چه آمدهای؟گفت:"بیدادگری در شهرهای ما پدیدار گردیده از اینرو آمدهام تا ترا بدان آگاه کنم،ناگهان دیدم اینهمه ستمها از خانهء تو بر میخیزد،من از دور کارهای زشت و ظالمانه ترا میدیدم و میپنداشتم که به علت بعد مسافت از تو است ولی هرچه به تو نزدیکتر شدم دیدم فجایع هم بزرگتر میشوند" آری عبد الرحمان فراموش کرده بود که این منصور،آن منصور عابد و زاهد چند سال پیش نسیت،بلکه قدرت و ریاست بکلی او را عوض کرده است،ظاهرا منصور هیچ انتظار نداشت از دوست قدیمش،بدون ملاحظهی مقام او،اینچنین سخن گستاخانه بشنود، لذا از شنیدن این سخنان سخت برآشفت و ناگهان از جا پرید و دستور داد او رااز مجلس بیرون کنند."