خلاصه ماشینی:
"از احترام مردم،از ثروت انباشته،از فتوا و قضاوت از اینکه مقتدا و ناخدای مردم باشد میترسید و هراسناک بود،و این احساس را با صدق تمام در شعر او میتوان یافت: *** چنان فشرده دلم را ملال همنفسان گهی مرا کشد اینسوی صحبت باطل گهی مراد برد آنجانب سماع سمر گهی به دنیی دون بند دم زمانه بزور بقید و سلسلهای چند،تا شوم مضطر بجز کفاف نخواهد دلم ز مال و منال خدا گواست که دارد ز هر ضمیر،خبر گهی قضا کندم مقتدای اهل صلاح گهی قدر دهدم شهرتی فزون ز قدر گهی مسائل دینی ز من سؤال کنند بدین وسیله کنندم غریق بحر خطر گهی بنزد من از بهر داوری آیند خجل کنند مرا نزد داور محشر *** بجان رسیدم از این صدمههای گوناگون ملول گشتم از این تنگنا سرای دو در من آن فرید بیاباننورد اسرارم که زاد راحلهام علم و تقوی است و عبر رفیق من نبود جز کتاب و صحبت علم شنیدن سخن از زندهای سخنگستر *** میسرم نشود گر رفیق روحانی خلاص باشم از این همرهان تنپرور ز دامن و کمر و کوه برندارم دست که یار غار مرا نیست غیر کوه و کمر *** موضوع مبهم تاریخی دیگر آن زمان حضور معاصر دیگر فیض،یعنی علامه عصر محمد باقر سبزواری (7101-0901)فقیه مشهور و صاحب کتب ذخیره المعاد و کفایه و حاشیه بر الهیات شفا است:زیرا وی با آنکه مدتی(که احتمالا پس از امامت جمعه فیض)امام جمعه اصفهان و صاحب قدرت سیاسی و اجتماعی بوده و در سن و مراتب علمی و جامعیت معقول و منقول تقریبا همطراز با فیض بشمار میآمده و شهرتی در میان مردم داشته،ولی در روزگار فیض نامزد امامت جمعه نشده است."