خلاصه ماشینی:
"ضمن اینکه این راوی ساده و صادق،ضمنا تنها به قاضی رفته و طبعا زیادی حق به جانب است:«اصلا نمیشود حرف زد.
]چقدر زود دنیا همهچیز را فراموش میکند!»(ص 60)؛«حالا هم باید خفه بشوم تا بتوانم خودم را از این خانه در بکنم»(ص 76)؛«میروم سراغ کتابها،که توی طاقچهها،روی سر و کلهء هم چیده شدهاند»(ص 76)؛«آفتاب رنگش پریده است و از نصف کمتر مانده تا خودش را برساند سر دیوار.
راوی حتی وقتی برای درمان فرزند بیمارش از خانه و محلهاش که معلوم نیست کجاست،اما پیداست که در شهری کوچک(نجفآباد)است بیرون میرود و به شهر بزرگتری(اصفهان) سفر میکند،تقریبا هیچ اشارهای به فضای بیرون نمیکند.
راوی زنی است که تمام آمال و آرزوهایش را در وجود شوهری خلاصه میکند که بعد از چندسال زندگی با او شهید میشود و او را با فرزندی بیمار و مشکلات ریز و درشت یک زندگی محقر تنها میگذارد.
طبعا روایتش هم از این زندگی تنگ و تار،از هر فراز و فرود و شور و هیجانی بیبهره میشود؛و خواننده مجبور است دلش را به همان سادگی و صمیمیت راوی و شیرینزبانیهای گهگاهی او خوش کند.
اما پاسخ هرچه باشد،در چارچوب این رمان و زندگی محدود فهرمان آن،مادری که تقریبا دست تنها خانه و زندگیاش را سامان داده و فرزند بیمارش را به سن رشد رسانده،و سرگذشت خود را عین همان خانهء نیمهساز،خشت به خشت میسازد و روایتی اصیل و ساده و بیادا و اصول(هرچند با پایانبندی سست)را جلو میبرد،این اوست که به هر جهت باید افتخار کند."