خلاصه ماشینی:
"گفتم:«چرا خود را عیان نمیکند»؟ گفت:«حاضرتر از او کیست»؟ گفتم:«اصلا هست»؟ در نگاهش حضوری بود که پیشتر ندیده بودم.
پدر گفت:«یعنی اگر پسرک از روی بام افتاده بود پایین،باید بام را هم خراب میکردیم؟» بدقلقی نکن،پدر.
گفت:«تو چرا هنوز نرفتهای؟» از خندهاش فهمیدم کار خانم وکیلی با من این بوده که آنقدر در مدرسه بمانم تا اثر سیلیاش محو شود.
من اگر میدانستم قرار است طعمهء گرگها شوم،نمیگذاشتم مادر تا آنجا پیش برود که خانم وکیلی را با آب قند سرحال بیاورند.
مگر من مردهام؟» گفت:«این بود تقدیر من؟» پدر خندید.
گفت:«تقصیر من است که برای آنکه به تو ثابت کنم میتوانم از پس خودم برایم،آمدم سربازی».
گفت:«زحمت تو را من کشیدم،آن وقت تو به دل پدرت رفتار کردی؟این بود جواب محبتهای من؟» پدر آمد جلو.
راستی،بیایید همگی چند تا گلوله برف پرت کنیم طرف این گرگ نگهبان.
گفت:«هنوز هستید؟»و با صدای بلند گریه کرد.
گرگها جز گرگ نگهبان به سر و کول هم میپریدند،یعنی اگر قوطیهای کنسرو را بیندازم جلوشان،دست از سرم برمیدارند؟نه،گرگها عاشق گوشت آدمیزادند،و گوشت تو آنقدر شیرین بود که اگر در پشهبند نمیخوابیدی،هجوم پشهها به طرف تو بود.
این درخت ضعیفتر از آن است که بتواند وزن مرا تحمل کند.
». گرگها یک لحظه از خندیدن ایستادند و خیره او شدند و باز شروع کردند.
تو کلمه تفاهمی،میان ما،همه ما،من و گرگ و برف و دشت و ابر،و این درخت بادام.
چرا میچرخم؟صدای فریاد شنید و در توقف بارش برف گرگها دو نفری را روی تپه دید که بدو پایین میآمدند.
لمسش کنم»؟ سلطانی گفت:«چیزی میخواهی کمال جان؟» نجوا کرد:«من دیدمش»."