خلاصه ماشینی:
"شهر منصوریه فصل بیست و ششم صبح روز بعد پسر فضل لباس سیاه برخود آراست چون میخواست بملاقات خلیفه بالباس رسمی برود و شعار خلفای عباسی لباس سیاه بود،ملفان نیز برخاسته بر استر خود برآمده باهمان لباس و همان قیافه که کاملا سابقه آن را داریم با پسر روان شد موکب پسر فضل از محله رصافه بطرفه بطرف غرب متوجه شده از جسر گذشت و بجاده که بقصر بهشت میرفت رسیده ازان نیز در گذشتند زیرا چنانچه گفتیم امین پسازآنکه بر مسند خلافت استوار شد از قصر بهشت بقصر منصور که داخل شهر منصوریه واقع بود و باب الذهب نام داشت انتقال کرده بود.
اینقسمت منزل و مسکن غلامان مخصوص بود برفراز هریک از درهای باروی بزرگ برافراشته و دور ن مکانهائی برای نشستن درست کرده بودند و شخصی که در آنها مینشست اطراف و جوانب را بخوبی میدید و از همهجا و کار هرکس باخبر و بر همه مشرف بود.
راهیکه به قبههای مزبور میرفت از کج و آجر و برخی را با خشتهای بزرگ ساخته و اطاقهای مستطیل رویهم بشکل عجیب و طرز بدیعی بنا کرده بودند(کتاب بلدان یعقوبی 01)."