خلاصه ماشینی:
"یا عبور گیج رهگذری باشد/که کلاه از سر برمیدارد /و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید صبح به خیر»،تا آن سکانس داخل قفس سگهای شکاری رد رییس،تا آن تصویر هولناک سلاخخانهیی در سربازهای جمعه که در کنار آن سوداگران به تخدیر جوانانی بیهویت و بیچاره مشغول بودند-انگار که در تشبیهی زیبا این مکان در واقع محل سلاخی هولناک روح همین جوانان بود-تا ایستاده مردن داریوش ارجمند و صحنههای عجیب و غریب جنگ خروسها در اعتراض،تا قل خوردن کلهی گوسفند زیر پای دختر جوان در وانت مرسدس و آن دیالوگ جاودان رستم که میگفت: «به چیزی که دل نداره،دل نبند»تا صحنهی کتک خوردن قهرمانانهی فریبرز عربنیا جلوی پردهی سینما و روشنایی چشمکزنندهیی که عمق فاجعه را با اصالت سینمایی ویژهیی عیان میساخت،تا تپیدن قلبمان وقتی در ضیافت هر لحظه منتظر بودیم که زنگ آن مغازه به صدا درآید و یکی از دوستان قدیمی با هیئتی جدید وارد شود(به طوری که حتی در دوران دانشجویی تحت تأثیر این فیلم با دوستان خود تصمیم به قرار مشابهی گرفتیم که از قبل میدانستیم قابلیت عملی شدن ندارد، آخر ما که قد و قامت قهرمانان ویژهی کیمیایی را نداشتیم!)،تا شکستن لیوان در دستان فرامرز قریبیان تجارت در اثر عصبانیت وقتی که میدید پسرش چه برخورد منفعلی با تاراج ناموس خودش، تحت تأثیر فرهنگ لاابالی غربی دارد،تا دویدنش به سوی مرحوم«منوچهر حامدی»به منظور استفاده از چاقوی دسته سفید کار زنجانش برای مقابلهی فردی با ظلمی که در تمام این سالها بر او رفته بود در رد پای گرگ و حتی همان سکانس اسبسواری خیابانیاش-اگر فقط به صورت تکصحنه و عکس به آن خیره میماندیم-تا..."