چکیده:
در نگاه اول ، جهان اسطوره ، جهان علم و جهان سیاست هستی های موازی هستند، که با تغییر ذائقه زیباشناختی بشر و نیازهای او اولویت و اعتبارشان متغیر می شـود، اما به دلیل جهانشمول بودن تجربه های اسطوره ای و نقش ارتباطی و رسانگی آن در اتصال انسان به تمامیت کیهان شناختی ، جهان اسطوره ، هماره مطلوب گم شده بشـر و رابط او با جهان رازآلود و امر مقـدس بـوده و هسـت . افـراط تفکـر مـدرن در اسطوره زدایی ، بشر را به بازگشت به اسـطورهای کهـن چـه در قالـب بازتولیـد و بازخوانی بینش و کاراکتر اسطوره ای و چه در قالب خلـق و آفـرینش اسـطورهای جدید کشاند. جستار حاضر با توجه به سریان و جریان اسطوره در ادبیات معاصر به کندوکاو و بازنگری جهان بینی اسطوره ای در داستان های بیژن نجدی و تبیین سازوکارهـای اسطوره زایی و اسطوره زدایی در آنها می پردازد. بازخوانی و بازآفرینی اسطوره ها در داستان های نجدی چندلایه و درهم تنیده است و تکرار صرف اسطوره های باسـتان نیست . او زایش اسطوره ها را در بسترهای تقابلی ، در تقابل با اسطوره هـای جهـان مدرن (اسطوره علم و سیاست ) معنادار می سازد و با اسطوره زدایی از دوره مدرنیته ، و با تکیه بر مانـایی ، جـاودانگی و تاثیرگـذاری اسـطوره هـای کهـن ، کاراکترهـای داستانش را از حصار جهان کرانمند می گذراند و به جهان بی کران پیوند می زند.
خلاصه ماشینی:
"سریان کهن الگوها (archetype) و بینش اسطوره ای ، چون کهن الگوی آنیما، زمین ــ مادر، زیرساخت انسان ـ درخت (که از موتیف های (motife/ motive) داسـتان هـای نجـدی است ) و جادودرمانی ؛ (خال ، گیاهی در قرنطینه و می دانست که دارد می میرد) ٣.
در داستان «گیاهی در قرنطینه » طاهر همان گیاه / درخت است ، کـه در بستر تفکرات بومی و باورهای اسطوره ای در روستا زندگی مـی کنـد و بـه شـیوه جـادویی (بسته شدن یک قفل در شانه برای کنترل بیماری ) درمان می شود، اما پس از برداشته شـدن قفل توسط مرد سفیدپوش ، در قرنطینه ـ که یکی از دستاوردهای مدرنیته اسـت - محبـوس می شود، مرد سفیدپوش ، نماینده تفکر مـدرن و نماینـده کمیسـیون پزشـکی نظـام وظیفـه ، سنت ستیز و خردمحور است ، هر آنچه را کـه بـا معیارهـایعلمی و عقلـی تبیـین نشـود، رد می کند.
حرکت داستان در جست وجوی ژاندارم ها برای یافتن جسد مرتضی و حرکت تدریجی درهم تنیده شدن مرتضی و درخت ادامـه مـی یابـد، راوی بـرای پررنـگ شـدن ایـن بسـتر اسطوره ای به سرنمون ازلی اشاره می کند، زمانی که هـیچ پدیـده ای نـامی نداشـت و آغـاز هستی بود «اگرچه اسم درختان اطرافش را نمی توانست به یاد آورد اما هنوز آنها را می دید» (همان : ١٩٠)."