خلاصه ماشینی:
")کمی دورتر،به پاساژی رسیدیمکه به قول خودشان سیتی سنتر بود و مقداری آبرومندتر مینمود؛آنقدر که بتوانی صفی از گدایان سمج هرات را به هر تدبیر بشکافیو نظری به آن بیفکنی و بگویی:این همان پاساژ کویتیهای سی سالپیش یزد است.
ظهر روزی بارانی،ساکهایمان راکه اندکی سنگینتر شده است،به عقب ماشین میبندند و پس ازبدرود و بدرقهی دوستان،به اتفاق سربازی مسلح سوار میشویم وبه سمت مرز به راه میافتیم.
باران به برف تبدیل میشود ویک نفس به بارش ادامه میدهد و زمین و آسمان را سفید میکند.
جاده پررفتوآمد است و به برف امان نشستن نمیدهد.
سنگ دلتنگ،زمزمه کرد:کاش تیرگی و سختیامتو را فراری نمیداد.
نور شنید و ایستاد،باد را صدا زد تا سنگ را به سمت رودخانه براند.
باد،زیر پای سنگ را خالی کرد و او درون روخانهی خروشان افتاد.
رودخانه،او را روزها و روزها روی سنگریزههایش غلتاند و بهدیوارههای برندهاش کوبید،تا اینکه یک روز تنگ غروب،بیطاقتو نحیف،در گوشهای کمعمق رهایش کرد."